سلام، وقتتون بخیر
اومدم یه معذرت خواهی کنم.
یه جمله تو یه وبلاگ دیدم، خیلی منو تحت تاثیر قرار داد:
نوشته بود: خاموش می خونمتون چون دوست ندارم با پیامم حتی لحظه ای فکر شما رو درگیر کنم.
حالا جمله دقیق یادم نیست ولی تو همین حدودا بود.
فقط خواستم معذرت خواهی کنم مبادا یه وقتی پیامی داده باشم، خاطرتون رو مکدر کرده باشه.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید
لایق بهترین هایید
امیدوارم زودتر از چیزی که فکرش رو کنید، به هدفتون برسید.
به نام خدا
عجیب امشب دلم می خواهد کمی از آن مدل نوشته های دو نقطه تو بنویسم.
اما نه ما را هوای زیارت است و نه دل را یارای سخن گفتن
فقط می گویم
تُلبّيكُم سيّدي أشواقي بإحرامِ الأربعينِ
به شدت درگیر مشاجرات ذهنی گشته ام.
خسته و نالان
در پی مشکی آب
از این سو به آن سو می شتابم و جز نخلستانی خاموش در هوای گرم تابستان چیزی نمیابم
و گهواره ای که دور از چشمانم در خرابه ای سکنی می گزیندو من در پی یافتن آن گهواره، از میان سنگ ها به سویت می شتابم
حتی آن سگ هم در مقابل این عزم استوار از حرکت باز می ایستد
اما در انتها تیریست که به سویت رها می شود
تو ای پسر ناخدا .
پدرت را کشتند و حال در این شهر غریب و بی کس شده ای
چرا به حرف مادرت گوش ندادی و پی مشکی روان شدی
تا بندر.
مگر نگفتمت نرو.
اما گفتی: من پسر ناخدایم و تاب می آورم
به نام خدا
ناهار استانبولی پلو درست کردم. ددی گفت نمی خورم. هر چی تلاش کردم، افاقه نکرد.
تهش ظرف غذا رو دادم دست زهرا گفتم بده بابا، زهرا ظرف غذا رو گذاست جلو بابا و گفت بخوره.
اونجا بود که من به زهرا ایمان آوردم.
چون بابا غذاش رو کامل نوش جان کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
و انا اخترتک فاستمع لما یوحی
اننی انا الله لا اله الا انا فاعبدنی و اقم الصلاه لذکری
سوره طه آیه 13 و 14
من تو را برگزیدم، پس به آن چه به تو وحی می کنم گوش فرا ده
من خدایی هستم که جز من خدایی نیست. پس مرا عبادت کن و نماز را به یاد من به پا دار.
ما شما را از خاطر نبرده ایم و از رسیدگی به احوال شما کوتاهی نمی کنیم.
این حدیث از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تو این موقعیت به قدری بهم آرامش داد که که حد نداشت.
نگرانی برای مسائل موجود تنها ما رو از فرصت های الآن غافل می کنه.
پس نمی گم بی درد باشیم؛ می گم زیاد بهش بها ندیم و تلاش کنیم برای حال خوب
رفقا.
با هم درستش می کنیم
دستتو بده به من
با هم جلو می ریم
با هم برای یکم حال بهتر
من فاطمه محمودی هستم و این اطمینان رو به شما می دم که آینده از آن ماست.
برو برس بدرخش!
موفق باشید
یا علی
به نام خدا
سلام
امروز دلو زدم به دریا و رفتم سر کلاس فیزیک . بعدش هم میلاد رضایی و و در انتها رفتم آزمایشگاه. نمونهام کوچیک بودند و وقتی با دستگاه سنگ کار می کردم، انگشتام سوختند. یه حدود نیم ساعت سنباده زدم و بعد رفتم سر کلاس. فردا که آزمایشگاه نمی شه رفت؛ مجبوری چند تا کاغذ سنباده برداشتم با خودم آوردم ولی هنوز ازشون استفاده نکردم. فکر کنم باید کامل صیقلی بشن نمونه ها.
واقعا اشکم دراومده. آماده سازی نمونه ها خیلی سخته. یکی رو می خوای بیست و فوری برات سنباده بزنه فقط. بگذریم.
فردا بعد از کلاس سنتز یا قبلش قراره با یکی از بچه ها بریم بیرون. من ترجیحم به قبلش هست تا بتونم بعدش برم خونه. اما اگه نشه، احتمالا پنج شنبه برم خونه و شنبه برگردم. شاید هم یکشنبه برگردم.
احتمالا ترم بعد یه واحد اختیاری با نوشاد بردارم. یا این که کلا مستمع آزاد برم سر کلاسش.
الکترومغناطیس 1 و 2. انگار که یه دانشجوی ترم دو برق هستم و دارم الکترومغناطیس می خونم. در این حد درسش برام جذاب هست که دوست دارم بغل دست این بزرگوار بشینم و او برام درس توضیح بده.
شاید این علاقه من برای یه دانشجوی برق عجیب باشه. اما برای کسی مثل من که درد فراغ رو کشیده و سال ها تو خودش پیچیده بدون این که بفهمه داره چیکار می کنه، بهترین کار اینه که کسی مثل نوشاد دستش رو بگیره و جلو ببره.
هنوز هم معتقدم این خدا هست که دستمون رو می گیره و ما رو جلو می بره به کمک این استاد. که اگه او نباشه، تو این درس رو یاد می گیری. به گونه ای دیگه بهت یاد می ده.
یا علی
به نام خدا
سلام
دیشب از یه تایمی به بعد، مثلا حدود 9:15 تا 10:10 غرق بودم توی مبحث پرینت سه بعدی خونه. یه کم باهاش ور رفتم و دقت کردم دیدم اساسش با CNC فرقی نداره. یه جوان روسی یه همچین پرینتری درست کرده. پس منم می تونم دست بکار بشم.
همش غرق تو کارهای تسلا هستم. نمی دونم چه جوریاست.
امروز آقایی که دیروز دیدم، تو دانشگاه شریف کنفرانس دارند و بعدش هم شیراز و چند جای دیگه و دو هفته دیگه آمریکا. برای یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش و واقعا غبطه خوردم بهش.
کاش منم مثل او بودم. به قدری اطلاعاتش بالا بود که نمی تونم تصور کنم.
در مورد مذاکرات حرف زد و گفت وضع بهتر می شه با مذاکره. گفتم به نتیجه مذاکرات خوشبین نیستم. شما وضع آلمان رو دیدید دیگه. بعد از جنگ جهانی دوم مردمش تو قحطی بودند و هنوز تحریم ها برداشته نشده بود. پس من نباید انتظار داشته باشم با یه مذاکره، تحریم ها برداشته بشن. اما او در جواب من گفت: اما الآن قدرت اول تکنولوژی دنیاست.
یه سوالی از من پرسید که قابل تامل بود: به نظرت وضع ایران درست می شه؟
منم گفتم: اگه آدمایی مثل من دست بجنبونند، آره. بالاخره آدما یا مثل من هستند، یا بالاتر از من، یا پایین تر از من.
من خودم رو دارم می بینم و واقعا می گم اگه دست به کار بشم، حتما می شه کارایی انجام داد.
خیلی دوست داشتم باهاش بیشتر در ارتباط باشم.
من به این فکر می کنم اگه بری اون ور آب و یکی رو داشته باشی آشنات باشه، خیلی خوب می شه.
البته راستش رو بگم، خیلی وقته تو فکر اینم برای ارشد اقدام کنم.
استادمون می گه شما از همین الآن برید بهتره ولی من می گم ارشد تو ایران پایه علمی قوی تر کار می شه و اونجا می تونیم بریم تکمیل کنیم.
اگه برنامه های امروزم اجازه می داد، دوست داشتم امروز باهاش تو دانشگاه شریف هم برم. چرا این تمایل در من هست رو نمی دونم.
مامان و بابا یه کوچولو از این ارتباط ابراز نگرانی کردند. من بهشون حق می دم اما خب نمی شه همه چیز رو پای ترس له کرد. جرات آشنایی با یه فرد رو داشتن خیلی خوبه. اما همه چیز به موقع.
به هر حال که ایشون رو تا چند ماه دیگه نمی بینم.
بابا امشب دوباره از دکتر شهریاری حرف زد. من فکر می کنم آدم از خدا هر چی بخواد بهش می ده و اگه این خواسته از جانب بابا باشه، یه جور دیگه ای استجابت می شه.
برنامه های درسیم رو دارم مدیریت می کنم.
خدا کنه بتونم به بهترین نحو ممکن از پسش بربیام.
خدایا کمکم کن
ممنونم
یا علی
به نام خدا
امروز رفتم دانشگاه تهران
قبلا پیاده روی هام تا میدون انقلاب ادامه داشت.
اما الآن فقط تا دانشگاه تهران می رم. علتش هم اینه که فاصله خوابگاه تا سردر دانشگاه تهران، 30 دقیقه هست. قبلا این فاصله برام 20 دقیقه بود و تا برسم به میدون انقلاب نیم ساعت می شد. واقعا کشش ندارم بیشتر از یه ساعت پیاده روی کنم.
اونم تو این هوا.
حدود ساعت البته فکر کنم از نیم ساعت کمتر می شه. چون یادمه ساعت حدود 10:16 دقیقه من از سردر عکس گرفتم و 22:41 دقیقه خوابگاه بودم. که اگه حساب کنیم من 25 دقیقه تو راه بودم و سه دقیقه هم تو سوپری بوده باشم، نهایت 22 دقیقه ای رسیدم خوابگاه. پس قبلا هم فرقی نداشت. منتهی قبلا سربالایی زیاد نداشت مسیر. شایدم قبلا آروم تر راه می رفتم.
به هر حال که نمی دونم چرا این همه دانشگاه تهران رو دوست دارم.
قبلا امیرکبیر واقعا برام دوست داشتنی ترین بود.
اما الآن از این حجم از سختی که توش کشیدم، خسته شدم.
می دونی؟ امیرکبیر خوابگاه هاش واقعا عالین. حتی اینی که ما الآن توش هستیم هم خوبه؛ هرچند که من اینجا رو از قلم چی بیشتر دوست دارم.
از اینا بگذریم.
یکمی دیشب دقت کردم دیدم حیف روزهای ترم 6 من که تو فکر بهروز هدر رفت. نمی دونما؛ ولی الان می گم چه قدر بی خرد بودم که به او فکر می کردم. به یه اومی فکر می کردم که شناختی ازش نداشتم و ممکن بود فقط بعد از دو روز صحبت باهاش، ازش ناامید بشم.
به بچگی اون روزای خودم می خندم.
هیچ وقت در مقابله با پسرا درست برخورد نکردم.
این نیز بگذرد.
وقتی رسیدم خوابگاه قلبم درد گرفت. هیچ کس تو خوابگاه اسپرین نداشت و برای خودمم تموم شده بود. یه چای غلیظ خوردم و خودم رو تا حد ممکن به زمین چسبوندم تا قلبم در پایدارترین حالت ممکن باشه.
تا نیم ساعت بعدش حالم خوب شد. البته بعدش هم مسئله ای نبودا. ولی همین دیشب که اوصاع رو اینجوری دیدم، مصمم شدم برم دفترچه ام رو اعتبار بزنم. یهو دیدی همین جوری حالم بد شد. می دونی هزینه یه چند ساعت بستری چه قدر زیاد می شه؟ چیزی که عملا رایگان بود و با تنبلی خودت اینجوری شده.
راستش هنوزم یکم قلبم درد می کنه.
بگذریم.
واسه کنکور دارم می خونم.
همزمان روی دستگاه cnc و پروژه کار می کنم.
دیروز یه پسره می گفت قصد داره واسه تسفیه پساب صنعتی کاتالیست درست کنه. تو فکر منم بود که همچین چیزی درست کنم. چون پسابی که تو شرکت دارن استفاده می کنند، توش همیشه یه مقدار مس هست و من می خوام این کاتالیست یون های مس رو خارج کنه از محلول. البته او می گفت ممکنه نتونیم کاتالیست درست کنیم ولی می شه جاذب درست کرد. فکر کن یه جاذبی درست کنی که مثل پارچه ی صافی فقط یون های مس رو به خودش بگیره.
اون جوری نقره بهتر روی قطعه می شینه.
رفرنس هام همه به زبان ترکی نوشته شدند. من یه اپسیلون ترکی بلد نیستم. اون روزی از روی ترکیبات فهمیدم به نقره تو ترکی می گن گوموش.
یکم نمی دونم از کجا شروع کنم به انجام بدم.
خدایا خودت کمکم کن کارامو درست پیش ببرم.
ممنونم
یا علی
دوستی پیام داده و از من رمز خواسته، شما نه آدرس گذاشتی، پیام خصوصی هم گذاشتی، من از کجا بهتون رمز بدم؟
به نام خدا
نمی دونم چه حکمتیه دقیقا همون موقع که فکر می کنم هیچ عشقی تو زندگیم ندارم و کسی نیست تو زندگیم، و همون لحظه دارم آهنگ آره آره رو گوش می دم، یکی سر و کله اش پیدا می شه.
اما این سری دیگه به کسی و چیزی فکر نمی کنم.
واقعا خدا اونی هست که از تو دل آدم خبر داره.
می دونی خداجونم؟
فکر می کنم یه بازنگری باید در مورد رفتارم انجام بدم.
دوستت دارم و فقط خودت می دونی با چه عمق جانی دارم اینو می گم.
دوستت دارم.
درباره این سایت